خدا کوه را آفرید، خدا سنگ را آفرید
خدا عشق را آفرید، دل تنگ را آفرید
خدا خواست عاشق شود تو را و مرا آفرید
جهان خواست زیبا شود خدا رنگ را آفرید
گل سرخ وقتی شکفت سخن با دل تنگ گفت
قلم زد قناری پرید و آهنگ را آفرید
برادرکشی باب شد بشر ترش و بی تاب شد
به یک چشم برهم زدن بشر ننگ را آفرید
زمین طاقتش طاق شد زمین سرخ شد داغ شد
شب دل بریدن رسید، طمع » جنگ را آفرید
منم کوهی از رنجها به ترشی نارنجها
زنی که پس از خلقتش خدا سنگ را آفرید
من از این زندگی چه میخواهم جز تماشای آسمان با تو
زیر باران قدمزدن گاهی بیخبر بودن از زمان با تو
هست من هستیِ تو باشد و بس، بشنوم از لبت نفس به نفس
شور یک عاشقانهٔ آرام فارغ از حرف این و آن با تو
از گلویم نمیرود پایین لقمههایی که بی تو میگیرم
ساده نگذر که فرق خواهد کرد طعم نان بی تو! طعم نان با تو!
من از این زندگی چه میخواهم؟ اتفاقی فقط تو را دیدن
ظهر در کوچه روبهرو بشوم زیر یک چتر، ناگهان با تو
این پرستوی نام من هرروز از لبان تو آب مینوشد
تو صدا کن مرا که بسیار است فرق آوای دیگران با تو
چند سال است دوری از باران، چند سال است دوری از لبخند
جنگ اینجا نشانده است مرا زیر سقفی در این جهان با تو
آه یک گوشه از جهان زخم است گسلی زیر پایمان پیداست
اندکی کاش مهربانتر بود، اندکی جنگ مهربان با تو.
درباره این سایت